جز رحمت او نبایدم نَقل
حیدر حمید
جان او جهان زیباییها بود. باغستان وجودش، آکنده از ازهار پسندیدهگیها بود. تا میگفت، نیک میگفت و تا میشنفت، نیکی میشنفت و تا میدید، نیکویی میدید. در بوستان همیشهسبز وجودش، دنیایی از خوبیها و برکات را میشد به نظاره نشست؛ اما در آن میان، رحمت و مهربانی جایی گستردهتر داشت. او مهربان بود و مهربانی را اصل اصیل زندگی میدانست. چهرهاش را نمیشد بیتبسم تصویر کرد و رفتارش را بیمهربانی. به سخن پورِعباس، او نیکوترینِ مردمان بود، او گرامیترینِ مردمان بود. همو که او را آفریده بود، در مدحش میگفت: و تو را جز رحمتی برای عالمیان نیافریدم. [الأنبیاء: 107] حق، همان بود که حق میگفت. وجود او، مَرجع و مَلجأ رحمت بود، او خودِ رحمت بود، او عین رحمت بود. دل عزیزش برای سَرَیان نور و جَرَیان رحمت در دل همهگان میتپید. در همه به چشم حرمت مینگریست. خانهاش خانۀ مردم بود و سرایش، ملک مشاع همۀ نیاسودگان. خوش داشت تا همه خوشحال باشند و در دل شان، بانگ شادی به صدا باشد. غم فرداهای دور و نزدیک مردم در سرش بود و برای آبادانی دنیا و آخرت مردم، هم دعا میکرد و هم دعوت میداد. مادرمان عائشه، که خداوند از او راضی باد، میگفت: باری، آن عزیز در شادی غرقه بود، دم غنیمت شمردم و رو به روی مبارکش گرداندم و گفتم: از حضرت خدای یگانه، برایم دعایی بخواهید؛ او، که سلام خدا بر او باد، دست به دعا برداشت و گفت: خدایا، عائشه را بیامرز، گناهان پیشین و پسین و پوشیده و ناپوشیدۀ او را ببخش! من از فرط نوری که در این دعا بود، خندیدم و آنقدر در خنده و شادی غرقه گشتم که سرم چونان دریایی که به موج اندر میشود، در ساحل آغوش آن عالیجناب آرام گرفت. آن مهربانمردِ بیمانند، از میزان خوشحالی و خرسندیام به شگفت آمد و گفت: دعایم خوشحالت کرد؟ من که نمیتوانستم جلوِ خندههایم را بگیرم، گفتم: مگر ممکن است که از آن خوشحال نشوم؟ در دلم میپیچید که اینک چه خواهند گفت؛ دیدم که بیدرنگ فرمود: به خدا سوگند، این دعای من برای امت من در هر نماز است! (1) دلش اینسان بود؛ وسیع، گسترده، پهن، دلکش و دلانگیز. زمانی، انبازگیران پُرانباز، بدو ناپسندیده گفتند و ناشنفتنی شنفتاندند، دل یاری از یارانش تیره شد، به درد آمد و از سر درد گفت: محبوبِ من، به آنان دعای بد کن. در پاسخ این مطالبۀ یار گرامیاش گفت: من برای نفرینکردن نیامدم، مرا فرستادند تا مایۀ مهربانی باشم. (2) روزی درحالیکه چشم او بهسوی عملی نادیدنی گشوده میشد، زبان مهربانی گشاد و فرمود: هان، بدانید، آنانکه مهربانی میکنند، مهربانی میبینند؛ با اهل زمین مهربانی کنید تا خدای مهربان، از مهربانیاش شما را بهرهور کند. (3) در سخنی دیگر و آن هم در همین کسوت، فرمود: مهربانی کنید تا مهربانی ببینید؛ ببخشید تا بخشیده شوید. (4) کاری ناشُسته و ناپُخته در برابرش انجام گرفت، بیتأخیر فرمود: مردمان را خبرِ خوش برسانید، آنان را نَـرَمانید، آسانگیری کنید و سختگیری نکنید. (5) برای کسانیکه میخواستند هستۀ بعثت او را بدانند، در یک جملۀ کوتاه گفت: مردمان، جز این نیست که من برای مهربانیگستردن آمدم. (6) از اینحیث بود که ساعتِ ساعدِ وقتش، پیوسته نشانگر وقت مهربانی و جوانمردی و بخشندگی بود. میخواست تا امتیان او نیز، چونان خود او نمونههای کامل مهربانی و نمادهای بارز رحمتگستری باشند. روزی فرمود: از شمار امت من نیست آنکه بر کودکان مهربانی نکند و بر بزرگان حرمت و احترام قایل نشود. (7) فراوان میشد که کسی با عملی بر خویشتن خویش ظلمی روا میداشت و دلش از عملش تیره میشد. نخستین دوشی که برای سر گذاشتن و نخستین آغوشی که برای پناه گرفتن، به یادش میآمد، دوش و آغوش آن جناب بود و او، چه حکیمانه دردها و رنجهای آنان را با مهربانی برطرف میکرد. بوهریره، که خداش در صف پیامبران کند محشور، میگفت: روزی در حضرتِ آنحضرت، سعادت حضور داشتیم. مردی هراسان و حیران نزد ایشان آمد و بیمقدّمه گفت: هلاک شدم! مولایمان از او پرسید: تو را چه رسیده است؟ گفت: در حال روزهداری با همسرم آمیزش کردم. بار بزرگ این وبال، بر دوش او سخت سنگینی میکرد. آنحضرت برای زدودن رنجاش گفت: بَردهای نداری که آن را آزاد کنی؟ گفت: نه. دوباره پرسید: میتوانی دوماه پیدرپی روزه بگیری؟ گفت: نه. مجدداً از او پرسید: نمیتوانی شصت نیازمند را غذا دهی؟ گفت: نه. آنجناب اندکی درنگ کرد و چیزی نگفت تا اینکه مردی در حالیکه زنبیلی پُر از خرما را با خود حمل میکرد، آن را بهعنوان هدیه در مقابل ایشان نهاد. گویی هنوز دل عزیزِ آنجناب، ناآرامِ ناآرامی همان یار اندوهرسیدهاش بود. بیتأخیر پرسید: همان پرسنده کجا رفت؟ او در حالیکه هنوز از آن جمع دور نشده بود، صدایش را بلند کرد و گفت: منم. به او فرمود: این خرماها را بگیر و در بین نیازمندان صدقه کن. آن پرسنده میدانست که تهیدستتر از او در تمام شهر نیست، خواست تا این حقیقت را با ایشان نیز شریک کند؛ بر همان مبنا گفت: آیا به کسیکه از من هم نیازمندتر است، آن را صدقه کنم؟ به الله سوگند که در بین باشندگان مدینه، کسی بیچارهتر و نیازمندتر از خانوادۀ من نیست. انتظار داشت بعد از این سخنان، سخنانی سخت هیبتناک و پُرخشم از ایشان بشنود، اما آنجناب او را به خندهای نمکین مهمان کرد و برای اینکه گلیم اندوه را از سرای دلش جمع کرده باشد، گفت: اینها را بردار و برای خانوادهات ببر. (8) این خوی، در او نه بر مبنای تکلّف بود و نه از سر تصنّع. آخر او دانشآموختۀ مکتب قرآن بود. او خود قرآن بود. او قرآن مُجسَّم بود، او قرآن مُجسَّد بود. روزی کسی از مادرمان عائشه، که باران رحمت بر او عائده، از خُلق و خُوی آنحضرت پرسید؛ او چه شگفت در کلامی جامع و مانع از اخلاق او گفت، فرمود: اخلاق او قرآن بود. (9) او قرآن متحرک بود. او قرآن زنده بود. او چون چنین با قرآن آمیخته بود و به خوی قرآنی آمُخته بود، جانش چنان به رنگ اخلاق اندوده گشته بود. بهحکم اینکه در بین فضایل اخلاقی که قرآن به آن پرداخته، بیشتر و افزونتر به رحمت و مهربانی اشاره شده و از آن با بسامد بیشتر یاد شده؛ (مهربانی، 315 بار، راستی 145 بار، شکیبایی 90 بار، گذشت 43 بار، بخشش 42 بار، امانت 40 بار، وفا 29 بار، عدل 24 بار و بردباری 15 بار.) او نیز به همان استقامت، اهل مهربانی و رحمت بود. وقتی سنت و سیرت عظیمالشأن او را در مطالعه میآوریم، به چه میزان شاهد مهربانیهای عدیده و کثیرۀ او میشویم.
رحمتِ پایا و بیپایان خداوند بر او و همراهانش باد!
(1) صحیح ابنحبان: 7111؛ مجمع الزوائد: 15327.
(2) بخاری: 321؛ مسلم: 2599.
(3) أبوداؤد: 4941؛ ترمذی: 1924.
(4) بخاری (أدب المفرد): 380؛ بیهقی (شعبالإیمان): 7236.
(5) بخاری: 4353؛ مسلم: 1732.
(6) حاکم: 100؛ دارمی: 15.
(7) ترمذی: 1919؛ احمد: 6733؛ حاکم: 209.
(8) بخاری: 1936؛ مسلم: 1111.
(9) صحیح الجامع: 4811